اینکه خودمان را دوست داشته باشیم یعنی اینکه عزت نفس مان قوی باشد، برای داشتن حال خوب حیاتی است. موضوع غیرعادی در اینجا این است که معمولاً احترام‌گذاشتن به خود چقدر پیش‌بینی‌ناپذیر است.

افرادی هستند با شغل‌هایی سطح پایین، بدن‌هایی نازیبا و دوستانی معمولی که با اطمینان و قاطعیت، از عزت نفس خوبی برخوردارند. به نظر می‌رسد آن‌ها خود را باوجود نبود هیچ نشانی قوی از تأیید جامعه، دوست دارند.

همچنین دیگرانی هستنند که برایشان هیچ اندازه‌ای از موفقیت، پرستیژ و امنیت مالی کافی نیست. آن‌ها با نگرانی خود را سرزنش و نقد می‌کنند، همیشه احساس می‌کنند کمتر از انتظار کار می‌کنند و هرگز کاملاً باور ندارند که واقعاً مستحق وجودداشتن‌اند. ظاهراً برخورداربودن از سطحی عالی از عزت نفس در نهایت ارتباط کمی با معیارهای اثبات‌پذیر دارد. به نظر می‌رسد این موضوع با نوعی از منطق درونی‌تر و ذهنی‌تر و فاکتورهایی گاه نامرتبط با مفاهیم استاندارد موفقیت پیوند دارد. در این میان سه فاکتور عمده در رابطه با عزت نفس به این شرح است:

1. آنچه والد هم‌جنستان انجام داده است

یکی از مهم‌ترین فاکتورهایی که تعیین می‌کند عزت نفستان چقدر باشد و چه اندازه برای خودتان ارزش قائل باشید این است که در مقایسه با والد هم‌جنستان چگونه‌اید و بیشتر یا کمتر از او به موفقیت رسیده‌اید. هرچند ناخوشایند، ولی به نظر می‌رسد داشتن سطح خوبی از عزت نفس تنها برای کسانی ممکن است که توانسته‌اند از والد هم‌جنس خود موفق‌تر باشند.

کسانی که از خانواده‌های ضعیف‌تر می‌آیند به طور ناخواسته مزیت بزرگی دارند. شما شاید راننده ساده تاکسی درب‌وداغانی باشید و در خانه‌ای سی‌متری در جنوب شهر زندگی کنید. ولی اگر والد هم‌جنستان کشاورزی روستایی با درآمدی در حد امرار معاش بوده است، شما احساس می‌کنید زندگی اکنونتان شاهانه است.

به طور مشابه و البته منفی‌تر، شاید در خانواده‌ای ظاهراً برخوردار بزرگ شده باشید، اما اگر والد هم‌جنستان درآمدی میلیاردی داشته است و شما درآمدی در حد طبقه متوسط داشته باشید، آنگاه احتمالاً هیچ وقت از این احساس قوی و فراموش‌ناشدنی که وضعتان افتضاح است، رهایی نخواهید داشت.

2. گروه همسالانتان چگونه‌اند

ما در ارتباط با همه کسانی که از ما بالاترند احساس کم‌بودن نمی‌کنیم. فقط کسانی اهمیت دارند که متعلق‌اند به یکی دیگر از فاکتورهای تعیین‌کننده عزت نفس، یعنی گروه همسالان. منظور از گروه همسالان در اینجا کسانی است که با ما درس خوانده‌اند، هم‌سن‌وسال ما هستند و در طبقه اقتصادی‌اجتماعی ما زندگی می‌کنند.

این افراد بی‌اندازه بیشتر از کل جمعیت در احساس خوب‌بودن ما اهمیت دارند. بنابراین بدشانسی بزرگ و مایه هم‌دردی است اگر یکی از افراد گروه همسالان ما شرکتی چندمیلیاردی داشته باشد یا بدتر از آن بر کشور حکومت کند. هر باری که یکی از هم‌کلاسان مان را می بینیم که وضعش از ما بهتر شده، بخش کوچکی از ما می‌میرد. بنابراین باید نهایت سعیمان را بکنیم که دانشگاه خیلی معمولی برویم و بعد از فارغ‌التحصیلی همه دعوت‌نامه‌های گردهمایی‌ها را مستقیم به سطل زباله بیندازیم.

3. در کودکی چه نوع عشقی را دریافت کرده‌اید

بخش بزرگی از عزت نفس ما به این بستگی دارد که چه نوع عشقی را در کودکی دریافت کرده‌ایم. به‌طور مشخص، این عشق با چه شروطی همراه بوده است.

بعضی از ما پدرومادرهایی داشته‌ایم که فقط بلد بودند عشق مشروط به ما بدهند. همه چیز به نمرات و گزارش‌های درسی مدرسه برمی‌گشت. بنابراین ما تربیت شده‌ایم تا موفقیت‌های بزرگی را کسب کنیم. اما چندان آسانی نیست کل زندگی‌ات را در حالی بگذرانی که به‌شدت دلت می‌خواهد آتش شدید تنفر از خودت را خاموش کنی و در جست‌وجوی آرزوی دست‌نیافته تأییدشدن از طرف پدرومادر، تقلا می‌کنی روی افرادی که می‌بینی تأثیر بگذاری.

اما دیگرانی که از ابتدا عشق بی‌قیدوشرط را می‌شناختند وضعیتشان خوب است. آن‌ها نباید این‌قدر به خودشان فشار بیاورند، چراکه خوشی درونی و اساسی‌ای دارند که با علم به اینکه زمانی به آن‌ها به‌صورت بی‌حدوحصر اهمیت داده شده، تضمین شده است. بدبیاری بزرگی مثل اخراج‌شدن ناخوشایند است، ولی لزوماً نباید تراژدی باشد.

اطلاع از ریشه‌های درونی و عجیب عزت نفس بسیار مهم است، چون ما هدف‌هایمان را با این اعتقاد دنبال می‌کنیم که موفقیت در نهایت کلید احساس خوب درباره خود را به ما می‌دهد اما نظر می‌رسد حقیقت اندکی ناخوشایندتر است. شما شاید ظاهراً در کارتان خوب باشید، اما اگر پدرتان فرد بسیار موفقی باشد یا دوست مدرسه‌تان وزیر شود یا والدینتان عشق حقیقی و بی‌قیدوشرط به شما نداده باشند، هیچ وقت هیچ اندازه‌ای از تلاش‌کردن‌ها و گل‌زدن‌ها و مدال‌بردن‌هایتان کافی نخواهد بود.

این موضوع جایی را که ما باید تصور کنیم چالش‌هایمان آنجاست، تغییر می‌دهد. احساس خوب درباره خود در نهایت چیزی نیست که بتوانیم صرفاً از طریق موفقیت‌های حرفه‌ای و اقتصادی به آن دست پیدا کنیم. بخش بزرگی از این احساس به این برمی‌گردد که با خودمان به توافق برسیم؛ نتیجه درک گذشته‌مان و شرم هایمان، مشروط بودن و تحقیری که ممکن است آنجا نهفته باشد. بنابراین عزت نفس بالا بیشتر به علم روان‌شناسی مرتبط است تا ثمره تلاش‌هایمان برای موفقیت.

 

در اساطیر یونانی، نارسیس، پسر جوانی بود که از عشق، چیزی سرش نمی‌شد و همهٔ دخترانی را که عاشق او می‌شدند مسخره می‌کرد.

اکو، دختر زیبا روی بسیار پُرحرفی بود که بوسیلهٔ هرا (بانوی قدرت، حامی زنان و ملکهٔ آسمان‌ها)، محکوم به خاموشی ابدی شده بود و تنها اجازه داشت که آخرین حرف کلماتی که از دهان هر کس خارج می‌شد را، تکرار کند. این پری زیبا، وقتی که نارسیس را دید، یک دل نه صد دل، عاشق او شد. اما نارسیس او را مسخره می‌کرد.

سرانجام دختران به همین دلیل از خدایان خواستند که نارسیس را تنبیه کنند و خدایان نیز کاری کردند که نارسیس، صورت خویش را در آب چشمه‌ای دید و یک دل نه صد دل، عاشق خود شد. ناتوان از جدا شدن از آن تصویر، نارسیس در رودخانه غرق شد.

درست در همان محلی که نارسیس مرده بود، نخستین گل نرگس (نارسیس) روئید. امّا اکو که از عشق نارسیس به شدت ضعیف و ناتوان شده بود، وقتی خبر مرگ نارسیس را شنید، آنچنان نحیف شد که به یک اکو (انعکاس صدا) تبدیل شد.

در جامعه امروز ما از سر شوخی به کسانی که چپ و راست از خودشان سفلی می گیرند «خود شیفته» می گویند. کلمه نارسیسیسم که در فرهنگ عامه گاهی به جای اصطلاحاتی با بار معنایی منفی مانند خودپرست یا خودپسند استفاده می‌کنند و گاهی در جامعه آن را به معنی خودخواهی و بی‌تفاوتی نسبت به سرنوشت دیگران بکار می برند در روانشناسی، نوعی اختلال روانی است.

نارسیسیسم یا خودشیفتگی افراطی شامل خصیصه‌های روانی و شخصیتی در عشق بیش از اندازه به خود و خودشیفتگی بی‌حد و اندازه است. در واقع هر عملی که فرد انجام می‌دهد تصویری تحریف شده و اغراق آمیز از خود دارد و فقط در راستای ارضا و بدست آوردن لذت درونی خود است و فردی که دچار خودشیفتگی بی‌اندازه است، هیچ علاقهً درونی به دیگران ندارد. افراد خودشیفته خود را به درجات مختلفی خوش قیافه تر، باهوش تر و مهم تر از دیگران می‌بینند، و معتقدند که باید مورد توجه ویژه‌ای قرار بگیرند.

به اعتقاد فروید بسیاری از حالت های خودشیفتگی با انسان به دنیا می‌آیند. در دوران بزرگسالی، میزان مفیدی از خودشیفتگی در ما وجود دارد یا به وجود می‌آید که ما را قادر می‌سازد تا در رابطه برقرار کردن با دیگران فردیت و منافع خودمان را نیز در نظر بگیریم.

روانشناسان دو شکل از خودشیفتگی را به عنوان ویژگی‌های شخصیتی می‌شناسند:

خودشیفتگی خود بزرگ بینانه وخودشیفتگی آسیب پذیر.

خودشیفتگی بزرگ بینانه شکل آشناتر خودشیفتگی است، که همراه با برونگرایی، قدرت طلبی، و توجه طلبی است. افراد خودشیفته خود بزرگ بین به دنبال توجه و قدرت هستند و مانند برخی از سیاست مداران، هنرمندان مشهور و غیره. البته، منظور اینطور نیست که هر کسی که این مشاغل را دارد خودشیفته است. خیلی ها این شغل‌ها را به دلایل مثبتی انتخاب می‌کنند، دلایلی مثل کمک در جهت بهبود زندگی انسان ها. اما هدف افراد خودشیفته از ورود به عالم سیاست برای جلب مقام و توجهی است که به همراه آن می‌آید.

در مقابل، خودشیفته‌های آسیب پذیر می توانند کم حرف و خوددار باشند. آنها کاملا حس می‌کنند افراد محقی هستند، اما به راحتی احساس تهدید شدن یا تحقیر شدن می کنند.

در هر دو حالت، وجه تاریک خودشیفتگی در دراز مدت نمود پیدا می‌کند.

خودشیفته‌ها معمولا خودخواهانه عمل می‌کنند، بنابراین رهبران خودشیفته ممکن است تصمیماتی پرریسک یا خطرناک بگیرند،
و همسران خودشیفته ممکن است نسبت به همسرشان صادق و وفادار نباشند. و زمانی که تصویر زیبای آنها از خودشان زیر سوال می رود، حالت تهاجمی و توهین آمیز به خود می گیرند.

نارسیسیسم مانند یک بیماری است که مبتلایان به آن خودشان احساس خوبی دارند، اما اطرافیان‌شان رنج می‌کشند. در حالت شدید آن، این رفتار یک اختلال شخصیت محسوب می شود، به نام اختلال شخصیت خودشیفتگی. این اختلال یک تا دو درصد از جمعیت بزرگسالان را دربر میگیرد، که عموما هم مردان هستند. افراد جوان تر، خصوصا کودکان، می توانند خیلی خودخواه به نظر بیایند که احتمالا بخش طبیعی از رشد شان است.

آنچه که این خودشیفتگی را تبدیل به اختلال شخصیت می کند اینست که اثرات آن زندگی فرد را تحت تاثیر قرار داده و مشکلات بزرگی ایجاد میکند. تصور کنید به جای مراقبت از همسر و فرزندان تان شما از آنها به عنوان منبعی برای توجه و تحسین گرفتن استفاده می کردید.
یا تصور کنید که به همه کسانی که از سر دلسوزی و کمک از شما انتقادی می کنند می گفتید که اشتباه می کنند.

اما چه چیز موجب خودشیفتگی می شود؟

دانشمندان وجود عوامل ژنتیکی قوی‌ در این زمینه را اثبات کرده اند اما محیط هم بسیار موثر است. والدینی که به فرزندانشان بیش از اندازه توجه می کنند می توانند خودشیفتگی بزرگ بینانه را در آن ها تقویت کنند. و والدین کنترل‌گر و خونسرد می توانند موجب خودشیفتگی آسیب پذیر شوند.

به نظر می رسد که خودشیفتگی در جوامعی که به فردیت و ارتقای فردی ارزش می دهند بیشتر است. برای مثال، در امریکا از دهه ۱۹۷۰، همزمان با جنبش های ماتریالیستی خودشیفتگی به عنوان یک ویژگی شخصیتی، رو به افزایش می باشد. و اخیرا، رسانه های اجتماعی امکان خود-تبلیغی را چند برابر کرده است،

رسانه های اجتماعی به خودشیفته‌ها ابزاری برای رسیدن به موقعیت و توجه اجتماعی میدهند. احتمالا در اینستاگرام ده ها نفر از این افراد را دیده اید که یا دچار سندروم سلفی شده اند یا برای دیده شدن دست به هر کاری، و واقعا هر کاری می زنند.

علائم اختلال شخصیت خودشیفتگی چیست؟

برای این که یک فرد، مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفتگی باشد، باید پنج مورد (یا بیش‌تر) از علائم زیر در او تشخیص داده شود:

۱. فرد دارای یک احساس واهی مهم پنداشتن خود است (به عنوان مثال، در زمینه‌ی دستاوردها و استعدادهای خود اغراق می‌کند، انتظار دارد که بدون داشتن دستاوردهای مناسب به عنوان فرد برتر به رسمیت شناخته شود).

۲. فکر و ذکرش این است که موفقیت، قدرت، استعداد و زیبایی نامحدود یا عشقی ایده‌آل دارد. اکثر رفتارهای‌شان خودخواهانه است و اگر سخاوتمندی هم می‌کنند، فقط برای دل‌مشغولی‌ها و برنامه‌های خودشان است.

۳. معتقد است که خاص و منحصر به فرد است و تنها آدم‌های خاص و سطح بالا می‌توانند او را درک کنند و باید تنها با آدم‌ها خاص و سطح بالا رابطه داشته باشد.

۴.به شدت نیازمند این است که از سوی دیگران مورد تحسین و تقدیر قرار بگیرد و اگر کسی از او انتقاد کند یا فورا عصبانی می‌شود یا اعتماد به نفسش را از دست می دهد.

۵. به شدت احساس می‌کند که مستحق امتیازات خاصی است، احساس می‌کنند بالاتر از بقیه هستند و قوانین و مقررات شامل حال‌ نمی‌شود به عنوان مثال، به طور غیر منطقی انتظار دارد دیگران با او رفتار خاصی داشته باشود و خودشان را به طور اتوماتیک با انتطارت او تطبیق بدهند.

۶. مسئولیت‌ چیزی را نمی پذیرند و دوست دارند دیگران را برای اشتباهات سرزنش کند یا آن ها را استثمار می کنند. مثلا از دیگران برای رسیدن به اهداف و برنامه‌های خود استفاده می‌کند.

۷. فاقد احساس همدلی نسبت به دیگران است، به عنوان مثال، تمایلی به شناختن یا درک احساسات و نیازهای دیگران ندارد.

۸. اغلب به دیگران حسادت می‌کند یا معتقد است که دیگران به او حسادت می‌کنند.

۹. شنوندگی یک جانبه دارند: مدام حرف‌های دیگران را نفی می‌کنند، نادیده می‌گیرند و کوچک می‌شمارند و نگرانی‌های دیگران برای‌شان بی‌اهمیت ست.

اما سوال این است که آیا خودشیفته ها می توانند ویژگیهای منفی شان را بهبود دهند؟

پاسخ این است که بله! هرچه که موجب شود تصویری صادقانه تر از رفتارشان برایشان ایجاد شود و توجه به دیگران را در آنها بیشتر کند، می تواند مفید باشد. مثل روان درمانی و تمرین همدلی نسبت به دیگران.

البته این کارها برای افرادی که اختلال شخصیت خودشیفته دارند آسان نیست و آن ها باید بر روی بهتر کردن خودشان کار کنند.

وقتی با شرایط دشوار روبرو می شویم اطرافیان ما اغلب از روی خیرخواهی میخوان به ما اعتماد به نفس بدهند و شروع می کنند به اینکه توجه ما را به توانمندی هایمان جلب کنند و به ما میگن که تو با این همه هوش و استعداد و توانمندی و تجربه اشکالی نداره اگر یکی دو جا سوتی دادی یا اتفاق بدی برات افتاد و خیلی نگران نباش

اما خود این موضوع میتواند شرایط روانی عجیب و پیچیده ای رو برای ما رقم بزنیم

اعتماد به نفس دادن های کاذب میتواند باعث بشود نوعی عدم اعتماد به نفس وجود بیاید مخصوصاً وقتی که ما خودمان را به آن تعریفی که از هویتمان داریم که شامل هوش، توانمندی ها و تجربه هایمان است بسیار بسیار وابسته می بینیم و هر زمانی که یک موقعیتی پیش بیاید که آن هویت دچار خطر بشود خود را بسیار در خطر می بینیم و دچار اضطراب می شویم در نتیجه اگر شرایطی پیش روی ما قرار داشته باشد که در آن ممکن باشد کارهای ما مسخره به نظر بیاید یا سوتی بدهیم از آن حذر می کنیم که البته هر چیز جالبی در دنیا این شرایط را دارد

برای مثال در یک کشور خارجی به عنوان یک توریست ممکن است که از کسی آدرس نپرسیم نکند فکر کنند که گم شدیم یا آنقدر بی توجه ایم که آدرس ها را بلد نیستیم یا شاید خیلی دلمان می خواهد کسی را ببوسیم اما از ترس اینکه نکنه آن فرد ما را براند و فکر کند ما چه آدم احمقی هستیم هیچگاه این را مطرح می‌کنیم یا در سر کار هرگز برای افزایش حقوقی که مستحق آن هستیم درخواست نمی کنیم چرا که می ترسیم مدیران ارشد سازمان در مورد ما بد فکر کنند و ما را آدم های زیاده خواه بدانند

خلاصه اینکه همیشه از ترس اینکه مثل یک احمق به نظر بیاییم از حلقه امن خودمان خیلی دور نمی شویم و متاسفانه بیشتر اوقات بهترین فرصت های زندگی مان را اینگونه از دست می دهیم

در واقع ریشه اصلی این عدم اعتماد به نفس این است که ما تصور عجیبی از آدم نرمال و عادی بودن داریم و فکر می کنیم به عنوان یک انسان با وقار باید نرمال به نظر بیاییم

ما تصور می کنیم که ممکن است بعد از یک سنی به یک جایی برسیم که همه چیزمان درست و سرجایش باشد دیگر هرگز اشتباهی در کارمان نداشته باشیم و خودمان را مسخره کسی نکنیم

ما باور داریم که این انتخاب را در زندگی داریم که زندگی خوبی داشته باشیم به گونه ای که در هیچ جایی اشتباهی نکنیم و گند نزنیم

یکی از کتاب های جذاب در اروپای مدرن نوشته شده توسط دانشمند و فیلسوف هلندی اراسموس «در ستایش حماقت» نام دارد که در آنِ اراسموس یک بحث بسیار رهایی بخش را مطرح می کند. او با لحنی گرم به ما یادآوری می کند که هر کس هرچقدر هم که مهم و با کلاس و با سواد باشد باز یک احمق است. در این کتاب هیچ کس در امان نیست، حتی خود نویسنده.

هرچند که او خود فردی تحصیل کرده بود، اما او در کتابش اصرار می کند که به اندازه هر کس دیگری یک آدم کله خشک و احمق است. قضاوت هایش ایراد دارند، احساساتش بر او غلبه می کنند، طعمه خرافات و ترس غیرمنطقی است، هر وقت با فرد جدیدی ملاقات می کند خجالتی می شود و در مهمانی ها دست و پا چلفتی می شود.

این نوع نگاه یک نگرش عمیقاً دلگرم کننده است، زیرا این بدان معنی است که اشتباهات و حماقت بازی های مکرر ما قرار نیست ما را از رسیدن به بهترین ها محروم کند.

یعنی انجام کارهای احمقانه اید، سوتی دادن ها و اشتباهات و یا رفتار عجیب و غریبی ما، ما را برای حضور در جامعه نامناسب نمی کند.

اراسموس به ما می گوید که راه رسیدن به اعتماد به نفس بیشتر این نیست که به داشته ها و هویت و عزت خودمان را به خومان یادآوری کنیم بلکه راه درست این است که با طبیعت مضحک‌مان به صلح برسیم.

همه ما الان کارهای احماقانه می کنیم، همانطور که در گذشته کرده ایم و در آینده دوباره حماقت های زیادی خواهیم بود … و این عیبی ندارد و اوکی است.

در واقع انتخاب دیگری برای انسان وجود ندارد.

وقتی یاد بگیریم که خودمان را طبیعت واقعی خودمان را که کارهای احمقانه می کند بپذیریم، برایمان انجام دادن کارهایی که ممکن باشد باعث شود احمقانه به نظر برسیم، مهم نخواهد بود.

بله، کسی که دلمان می خواهد ببوسیم واقعاً ما را مسخره می داند. فردی که از او در یک کشور خارجی آدرس پرسیده ایم ممکن است ما را با تحقیر و سرزنش نگاه کند. اما اگر این افراد این کار را کردند، برای ما چیز خاصی نخواهد بود چرا که آنها آنچه را که قبلاً درباره خود پذیرفته بودیم را تکرار و تایید می کنند: اینکه ما، خود آنها و همه انسان های روی زمین، انسان های گندزن و سوتی بده ای هستیم. در نتیجه تلاش نکردن از ترس عدم موفقیت معنی خود را از دست می دهد و ترس از تحقیر شدن دیگر نمی تواند ما را در ترس های ذهنی مان حبس کند.

ما با قبول اینکه شکست یک چیز قابل قبول است، به آزادی خواهیم رسید که هر کاری را که دوست داریم انجام دهیم.

و هرچند وقت یکبار ممکن است به نتیجه دلخواهمان هم برسیم: آن ما بوسه دلخواه را می گیریم، در یک کشور خارجی دوست جدیدی پیدا می کنیم و دستمزدمان افزایش پیدا می کند.

راه رسیدن به اعتماد به نفس بیشتر این است که مدام هر روز صبح قبل از اینکه از خانه بزنیم بیرون به خودمان بگوییم، که من و همه آدم هایی که می شناسم قرار است امروز کلی گیج بازی در بیاوریم، سوتی بدهیم و حرف های ابلهانه بزنیم. و این هیچ اشکالی ندارد.

برای گوش دادن به قسمت های دیگر پادکست من خوب من چند روش وجود دارد. روش های گوش دادن به پادکست

تو خیلی بی عرضه ای، خیلی احمقی، خیلی ساده و زودباوری، تو از عهده این کار بر نمی آیی، تو مثل بقیه مردم نیستی، خیلی زشتی، نگاش کن! چه دماغ گنده و بی ریختی داری… اگر کسی هر روز و هر وقت که می خواهی کاری را انجام بدهی بهت بگوید، در برابرش چکار می کنید؟ قطعا هیچ کدام از ما دوست نداریم و اجازه نمی دهیم کسی با ما یا دوستانمان اینطوری حرف بزند. پس چرا ما این حجم از بی رحمی را وقتی داریم با خودمان حرف می زنیم بکار می بریم؟

همه ما یک صدای درونی داریم که بر روی احساس ما نسبت به خودمان بسیار تاثیر دارد. این صدای درونی مانند یک مربی بداخلاق و زورگو در مغز ما بر علیه ما بر سرمان داد می زند. این صدای درونی پر است از افکار و باورهای منفی و رفتارهایی که خوبی ها و توانایی هایمان را همیشه زیر سوال می برد و اعتماد به نفسمان را داغان می کند. درواقع بد ترین دشمن ماست.

این صدای منتقد درونی مدام ما را به رفتارهایی وادار می کند که همواره خودمان را تخریب کنیم. فکرهایی از این دست که تلاش کردن فایده ایی ندارد و همان بهتر که بی خیال بشویم. همواره ما را با دیگران مقایسه می کند و خوبی های دیگران را در برابر ضعف های مان می گذارد. همیشه به ما می گوید که دیگران می خواهند از تو سوء استفاده کنند و در ما احساس خشم و نفرت نسبت به دیگران و یک دیدگاه منفی نسبت به دنیا بوجود می آورد.

این صدای منتقد درونی گاهی وقت ها می تواند ما را گول بزند و لحن حمایتی به خودش بگیرد و ما را به انجام کارهایی مخرب ترغیب کند. برای مثال به شما می گوید امروز روز سختی داشتی عیب نداره یک نخ سیگار دیگه بکش یا یک پیک دیگر مشروب بخور. اما به محض اینکه نخ سیگار یا پیک دیگر مشروب مصرف کردید آن صدا، فورا لحنش را تغییر می دهد و شما را سرزنش می کند که چه آدم بیچاره ای هستی و نمی توانی رفتارت را کنترل کنی.

اگر چه هر کسی درجاتی از این صدای منفی را در ذهن خود دارد اما در بسیاری از ما این صدای منفی در ناخودآگاه ما اتفاق می افتد و در بیشتر موارد ما این حرف های مخرب را ناخودآگاه به عنوان حقیقت می پذیریم.

این صدا از کجا می آید؟

به اعتقاد روانشناسان این صدا از کودکی ما و روش تربیت مان و مدل بزرگ شدنمان می آید. حرف ها و انتقاداتی که والدین ما یا اطرافیانمان در کودکی و در مسیر رشدمان به ما گفته اند به مرور در درون ما نهادینه شده است و تصویر ما را از خودمان شکل داده است.
بچه ها، رفتارهای والدین خود را به دقت زیر نظر می گیرند. وقتی پدر و مادر عکس العمل شدیدی را نسبت به اشتباهات کودک انجام می دهد تصویر کودک از خودش به شدت زیر سوال می رود و اعتماد به نفسشان از بین می رود. یا وقتی پدر یا مادر در یک جایی به شدت اعصاب شان خورد می شود و خودشان را می بازند یا خیلی عصبانی می شوند، کودک این را به خود می گیرد و در درونش نهادینه می شود. البته این موضوع فقط به پدر و مادر محدود نیست. برادر و خواهر یا همکلاسی های قلدری که بچه ها را اذیت می کنند و مسخره می کنند،‌ معلمانی که دانش آموزان را تحقیر می کنند و جامعه در ابعاد بزرگ تر، منشاء ایجاد این صداهای منفی در درون ما هستند.
وقتی بزرگتر می شویم بیش از پیش متوجه این صداها می شویم. اگر کمی بیشتر دقت کنیم این صداها را در بخش های مختلف زندگی مان می توانیم تشخیص بدهیم که دارد اعتماد به نفس ما را نابود می کند. این صداهای منفی بر روی روابط عاطفی ما تاثیر می گذارد، توانایی های کاری ما را بی ارزش می کند، و زندگی اجتماعی مان را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد.

روش هایی برای غلبه بر صدای منتقد درونی:

روش اول: این صدای منتقد را شناسایی کنید

به حرف هایی که به شما می زند دقت کنید. اگر می توانید این حرف ها را جایی بنویسید و آن ها را بخوانید. به اینکه اغلب در چه زمانی یا مکانی هستید که این صداها سراغ شما می آیند دقت کنید.

روش دوم: این صدای منتقد را از خودتان جدا کنید

برای این کار فکر کنید انگار با یک شخص غریبه روبرو شده اید. مچ آن کسی که حرف های منفی را در ذهنتان می زند بگیرید و جوابش را بدهید. برای مثال وقتی در ذهن شما چیز منفی می گوید به او بگویید خودتی! مثلا اگر می گوید خیلی زشتی بهش بگید زشت خودتی!

روش سوم: به خودتان یادآوری کنید که این افکار گذرا و موقتی هستند

افکار و احساسات شما درمورد خودتان لزوماً درست نیستند. فکر شما هم مثل فکر همه‌ی آدم‌های دیگر ممکن است تحریف شود و تحت‌تاثیر تعصبات و حرف های اطرافیان و جامعه قرار گیرد.

روش چهارم: روی فرد منفی درونتان یک اسم مسخره بگذارید

اگر سفرهای گالویر را به خاطر داشته باشید شخصیتی بسیار منفی‌باف در آن بود به اسم «گلام» که در برخورد با هر مسئله با لحنی خاص می‌گفت: من می‌دونم و مدام با همه چیز مخالفت می‌کرد. می‌توانید این اسم را به صدای منفی درونی‌تان بدهید!

وقتی به منتقد درونی‌تان با اسمی خنده‌دار فکر کنید، متوجه می شوید که لزومی ندارد به حرف های گلام خیلی اهمیت بدید و مسخره بودن بعضی از این افکار انتقادی برایتان ملموس‌تر می‌شود.

روش پنجم: فکر کنید با یک دوست حرف می زنید

بعضی وقت ها منتقد درونی ما مثل دشمن خونی مان به نظر می رسد. خیلی وقت‌ها چیزهایی در ذهنتان به خودمان می‌گوییم که هیچ‌وقت به دوستانمان نمی‌گوییم. بنابراین وقتی می‌بینیمد در ذهنتان مشغول این منفی‌بافی‌ها هستید، با خودتان تصور کنید که دارید این حرف‌های منفی را درباره خودتان به یک دوست می‌زنید. آیا حاضرید این طوری درباره خودتان با دوستانتان حرف بزنید؟

روش ششم: قانون ده سال را بکار ببرید

بعضی وقت‌ها توجه به آینده‌ی مشکلات می‌تواند کمک‌ کند که درک کنیم فشاری الان به خودمان می آوریم چقدر حقیقی است. برای این کار یک تمرین ساده بکار ببرید. هر وقت از چیزی خیلی نگران و مضطرب شدید و افکار منفی به شما حمله کرد از خودتان بپرسید: «این چیزی که باعث ناراحتی من شده است در ده سال آینده چقدر برام مهم خواهد بود. اگر ده سال بعد چیز بی اهمیتی می شود بیش از ۱۰ دقیقه برایش وقت نگذارید. یک راه دیگر این است که تصور کنید عقب‌تر رفته‌اید و از فاصله‌ی دورتری دارید به مشکلات نگاه می‌کنید. حتی فکر کردن به دنیا به شکل کره‌ی زمین که خودتان ذره‌ی ناچیزی روی آن هستید یادتان خواهد انداخت که بیشتر نگرانی‌هایتان به اندازه‌ای که فکر می‌کنید بزرگ نیستند. این کار معمولاً بار منفی، ترس و فوریت مشکلاتتان را کم می‌کند.

روش هفتم: صداهای منفی را با جملات و افکار مثبت جایگزین کنید

یک نشانه برای خودتان در نظر بگیرید. مثل یک دستبند، یک انگشتر یا یک جمله ی مثبت که نوشته اید و در جلوی چشمتان قرار دارد. هر وقت افکار منفی و صداهای منتقد درونی به سراغتان آمد به آن نشانه نگاه کردید. این روش در مواجهه با افکار تکرارشوند‌ه‌ی انتقادی مثل «من خوب نیستم» یا «من هیچ‌وقت نمی‌توانم این کار را انجام دهم» بسیار خوب عمل می‌کند.

خوشبختانه تمرین های ذهنی می تواند تا اندازه بسیار زیادی این صداهای منفی و مخرب را ساکت کند. با تمرین های بیشتر می توانیم گفتگوهای درونی مثبت و سازنده تری را بوجود بیاوریم تا زندگی بهتری داشته باشیم.

یک نوزاد را در نظر بگیرید که والدینش برای او مهمانی تولد گرفته اند. پس از اینکه حضار در مهمانی با نوزاد بازی کردند و برایش کلی شکلت در آوردند تا بخندد، و همه بغلش گرفتند، پس از اینکه یک عالمه از او عکس گرفتند و کیک را خوردند و آهنگ گذاشتند و بزن و برقص انجام شد کودک کم کم شروع می کند به عبوس شدن و گریه کردن و بی تابی کردن.

والدین باهوش می دانند که این گریه های نوزاد لزوما نشانه ی چیز بدی نیست و فقط وقت خوابش رسیده است. مغز نوزاد نیاز دارد تا حجم انبوه از همه چیزهایی که دیده و شنیده و تجربه کرده را پردازش، هضم و دسته بندی کند. بنابراین کودک را کنار عروسک هایش می خوابانند و او به زودی به خوابی عمیق و آرام فرو می رود.

والدینش می دانند که پس از یکی دو ساعت خوابیدن کودک، وضعیت به روال عادی بر می گردد.

اما متاسفانه ما حواسمان به این موضوع نیست و چنین کاری را در زندگی خودمان انجام نمی دهیم.

برنامه های زندگی ما معمولا این طور است که هر شب دوستان و آشنایان را می بینیم. روزها کلی کار و جلسه و این طرف و آن طرف می رویم. مدام سرمان توی گوشی است و صفحات دوستانمان را زیر و رو می کنیم. اخبار مختلف را می خوانیم. از اوضاع مملکت حرص می خوریم. با این و آن جر و بحث می کنیم. دیر موقع، شام های سنگین می خوریم، کلی چایی و قهوه در روز می نوشیم و تا دیر وقت بیدار می مانیم. افسوس هم می خوریم که چرا زندگی مان آرامش ندارد و چرا احساس می کنیم داریم دیوانه می شویم.

ما یادمان می رود که چقدر از کودکی ما در درون جسم بزرگ شده ی ما هنوز وجود دارد. در نتیجه خیلی مراقب این نیستیم که زندگی آرامی را برای خودمان داشته باشیم. آنچه که اضطراب و تشویش نامیده می شود در واقع چیز عجیب و غریبی نیست. بلکه اعتراض منطقی مغز خشمگین ماست به اینکه به طور مداوم و بیش از حد داریم به خوردش می دهیم. مغز نمی تواند همه این ها را هضم کند پس به شکل اضطراب و بی خوابی آن را بالا می آورد.

پنج نکته که می توانیم برای آرام کردن زندگی مان بکار بگیریم عبارتند از:

۱. آدم های کمتر، تعهدات کمتر

از لحاظ تئوری، ارتباط با افراد گوناگون و داشتن کارهای زیاد برای انجام دادن امتیاز به حساب می آید. البته از نظر روانی خسته‌کننده و در نهایت خطرناک است. فیلسوف بزرگ نیچه سال ها پیش جمله مشهوری دارد که می توان گفت هنوز هم معنی می دهد. او گفته است:
”انسان ها در دو گروه قرار می گیرند: برده و آزاده. هر کس دو سوم از روز خود را برای خودش نگذارد، یک برده است، اصلا هم مهم نیست دولتمرد، یک تاجر یا یک دانشمند باشد.“

ما باید بدانیم که خیلی از چیزهایی که از نظر جسمی برای مان در طول روز قابل انجام است، انجام دادنشان از نظر روانی عاقلانه و ممکن نیست. مثلا ممکن است شما همزمان توانایی فیزیکی مدیریت یک شرکت پر از مشغله و چالش و در کنار اداره اوضاع و اتفاقات گوناگون در امور زندگی و خانه و خانواده را داشته باشید اما این ها از نظر روانی انرژی بسیار زیادی از شما خواهند کشید و شما را در هم می شکنند.

۲. خواب

به اندازه کافی البته. حداقل ۷ ساعت.
یا اگر نمی توانیم حداقل ۷ ساعت بخوابیم باید این را به خوبی درک کنیم که اگر یک حداقل خواب مورد نیاز بدنمان در ۲۴ ساعت را نداشته باشیم نظم زندگی و حال و حوصله مان به هم میریزد و توان جسمی و ذهنی مان به شدت کاهش پیدا می کند. در نتیجه اگر حالمان خوب نیست و دچار ناراحتی هستیم به دنبال دلایل عجیب و غریب برای آن نگردیم. خیلی وقت ها لزومی ندارد جدا شویم، شغلمان را عوض کنیم یا مهاجرت کنیم بلکه به کمی استراحت بیشتر و عمیقتر نیاز داریم.

۳. رسانه ها و اخبار

می توان گفت یکی از مهمترین دلایل ناراحتی های ذهنی و روانی همه آن چیزهایی است که وقتی سرمان توی گوشی هایمان است به مغزمان وارد می شوند. در طول تاریخ تا کنون چیزی به عنوان «اخبار بیش از حد و اندازه» نداشته ایم. در گذشته اخبار کشورهای دیگر و یا احزاب سیاسی مختلف آن ها به ندرت به گوش مردم می رسید و به دست آوردن آن ها کار سخت و پرهزینه ای بود و به سرعت و فراوانی امروز نبود. از ابتدای قرن بیستم اخبار تبدیل شد به یک کالای مصرفی روزانه و یکی از تهدیدهای بزرگ برای سلامت روان انسان.
هر دقیقه از هر روز ما پر است از اخبار و اتفاقات گوناگون، از فجایع، رویدادهای عجیب، ناراحت کننده، و گاهی برتری و موفقیت افراد در گوشه و کنار این دنیای پر از آشوب که ما نمی شناسیم.

خبرگزاری ها همیشه از نیاز ما برای دانستن فوری آنچه که در کشور و دنیا دارد اتفاق می افتد حرف می زنند. اما آنچه که ما به اندازه مساوی نیاز داریم نداستن و بی خبری است: چراکه ما نمی توانیم چیزی را تغییر دهیم، چرا که اخبار خیلی فاجعه آمیر و ناراحت کننده هستند، چرا که ذهن ما خیلی ظریف است و مسئولیت های اصلی ما به خانه و خانواده مان نزدیک تر است. چرا که ما نیاز داریم تا به جای اینکه قلب و روان ما با اخبار اتفاقاتی که برای دیگرانی که از ما بسیار دور هستند به هم بریزد باید زندگی و گرفتاری های خودمان را مدیریت کنیم.

۴. گرفتاری ذهنی و افکار درهم

بی خوابی و اضطراب انتقامی است که ذهن از ما برای افکار ناخودآگاهمان از ما می گیرد. برای اینکه بتوانیم به آرامش ذهنی دست پیدا کنیم باید زمان هایی را برای خودمان کنار بگذاریم که در آن کاری غیر از دراز کشیدن در رختخواب همراه نداشته باشیم تا فقط فکر کنیم. ما باید به طور خاص به سه موضوع فکر کنیم:

  1. چه چیزی باعث اضطراب من می شود؟
  2. چه کسی باعث درد من شده است و چگونه؟
  3.  چه چیزی مرا هیجان انگیز می کند؟

ما باید محتویات درهم و برهم ذهنمان را پاکسازی کنیم. هر چند ساعت زندگی حداقل به چند دقیقه پاکسازی افکار نیاز دارد.

۵. انتظارات از زندگی

خفن بودن و مشهور بودن ممکن است خیلی خوب و جذاب به نظر بیاید اما یک چیز مهم تر و بهتر سلامت روان و عقلمان است. واقعا اگر می خواهیم زندگی سالمتر و طولانی تری داشته باشیم بهتر است از تلاش برای فتح دنیا دست بر داریم. در واقع این به آن معنی نیست که داریم از روبرو شدن با چالش ها فرار می کنیم بلکه با این کار، تمرکز و حس هایمان را به سوی چالش هایی که مهمتر هستند و بازدهی اصلی در حل آن ها وجود دارد هدایت می کنیم.

داشتن یک زنگی آرام لزوما به معنی منصرف شدن از انجام دادن کارهای پرچالش و رسیدن به اهداف و آرزوهایمان نیست. بلکه عبارت است از درکی خردمندانه است که رضایت واقعی دور از شلوغی های بزرگ، با داشتن یک درآمد مکفی، و بدور از رقابت های دیوانه وار برای برنده شدن در مسابقه رتبه و موقعیت اجتماعی بدست می آید. همانطور که هیجان می تواند زندگی را برای مدتی جالب کند می تواند به مرگ هم منجر شود.

آسان گرفتن زندگی، عقلانیت واقعی است. همه ما به کمی خواب بیشتر نیاز داریم.